تو نبودی و من در نبودن هایت فرض ها کردم: فرض کردم تو در آغوشم کشیدی و بوسه بارانم کردی،من کودکت شدم و در هوا پروازم دادی،من برایت از دلتنگی هایم گفتم،از گریه های شبانه ام،از بغض های پنهانم! فرض کردم که تو هم دردم شدی احساسات دخترانه مرا باور کردی بعد چایی دم کردم و در کنارت چای نوشیدم،دوتایی گرم شدیم و در هوای هم شاد گشتیم،فرض کردن من خانومت شدم و تو آقایی من،این فرض من شاید احمقانه ترین فرض هایم بود اما جانان من: آخر فرض محال که محال نیست.
در پس پرده خنده های تلخ مردمان این شهر زخم هایی بر قلب ها دیده می شود،زخمهایی که به جرم رفتن حضرت یار بر قلب ها نشستند و ترمیم نشدند،قلب هایی که برای دیدن باران آمده بودند اما آفتاب نصیب شان شد،برای آن قلبها می نویسم که جبران آن بغض هایی باشد که در شب هنگام جوانی شان گلویشان را فشرد، از غم دوری حضرت عشقشان. بدون او شب هایشان به خیر نشد و روزهای شان به سختی گذشت. براستی چگونه حکم آوارگی دادند که این گونه در خاطرهها مدفون شدند.
درباره این سایت